آنقدر شعر نوشتیم من و تنهایی
تا که مهتاب به من گفت تو هم با مایی
گر چه دوری ز تماشای نگاهم
دل دریایی من دیده تو هم اینجایی
تا سحر حرف زدیم از همه خوبیها
محو گیسوی تو و مات رخ زیبایی
سینه ام خانه چشمان تو گر خوابت هست
همه قامت من گشت پر از لالایی
نفسی مانده به صبح است...دلم می گیرد
گر به پایان برسی، آه...شب رویایی...